وبسایت عاشقانه ها و تنهایی...

فرض کن...

 فرض کن پاک کنی برداشتم


و نام تو را


از سر نویس ِ تمام نامه ها


و از تارک ِ تمام ترانه ها پاک کردم!


فرض کن با قلمم جناق شکستم!


به پرسش و پروانه پشت کردم


و چشمهایم را به روی رویش ِ رؤیا و روشنی بستم!


فرض کن دیگر آوازی از آسمان ِ بی ستاره نخواندم،


حجره ی حنجره ام از تکلم ترانه تهی شد


و دیگر شبگرد ِ کوچه ی شما،


صدای آواز های مرا نشنید!


بگو آنوقت،


با عطر ِ آشنای این همه آرزو چه کنم؟


با التماس این دل ِ در به در!


با بی قراری ٍ ابرهای بارانی...


باور کن به دیدار ِ آینه هم که می روم،


خیال ِ تو از انتهای سیاهی ِ چشمهایم سوسو می زند!


موضوع دوری ِ دستها و دیدارها مطرح نیست!


همنشین ِ نفسهای من شده ای خاتون!

با دلتنگی ِ دیدگانم یکی شده ای








چرکنویس...

امروز ،
چرکنویس ِ پاک ِ یکی از نامه های قدیمی را
پیدا کردم!
کاغذش هنوز،
از آواز ِ آن همه واژه بی دریغ
سنگین بود!
از باران ِ آن همه دریا!
از اشتیاق ِ آن همه اشک
چقدر ساده برایت ترانه می خواندم!
چقدر لبهای تو
در رعایت ِ تبسم بی ریا بودند!
چقدر جوانه رؤیا
در باغچه ی بیداریمان سبز می شد!
هنوز هم سرحال که باشم،
کسی را پیدا می کنم
و از آن روزهای بی برگشت برایش می گویم!
نمی دانی مرور دیدادهای پشتِ سر چه کیفی دارد!
به خاطر آوردن ِ خوابهای هر دم ِ رؤیا...
همیشه قدمهای تو را
تا حوالی همان شمشادهای سبز ِ سر ِ کوچه می شمردم،
بعد بر می گشتم
و به یاد ترانه ی تازه ای می افتادم!
حالا، بعضی از آن ترانه ها،
دیگر همسن و سال ِ سفر کردن ِ تو اند!
می بینی؟ عزیز!
برگِ تانخورده ِ آن چرکنویس قدیمی,
دوباره از شکستن ِ شیشه ی پر اشک ِ بغض ِ من تر شد!
می بینی! ●





گزارش تخلف
بعدی